۱۳۹۸ دی ۱۹, پنجشنبه

چگونه برانداز بدی باشیم!؟

مبتلایان به«سندروم واشنگتن» کارهای غجیب و غریبی می‌کنند. رفتار حیرت‌انگیزی دارند. اعمالی که با عقل سلیم نمی‌خواند. در ظاهر همگی یا تحلیل‌گر و فعال سیاسی اند، یا شغل‌های پژوهشی و آکادمیک دارند. یعنی ادعای آموزش سیاسی دارند. اما در عمل متوجه می‌شویم که واقعا تربیت سیاسی درستی نشده اند و آموزش سیاسی درستی هم ندیده اند. راهبردی هم ندارند. در حقیقتا رفتارشان در بسیاری مواقع، در اینجا در مورد شهادت سپهبد سلیمانی و تنش نظامی بین ایران و آمریکا، با بدیهیات سیاست ناسازگار است. این طور توضیح بدهم. به باور من، سیاست در درجه اول با عواطف و احساسات و کمی منافع سرکار دارد تا با عقلانیت. در واقع سیاست در برآیند نهایی امری ناعقلانی است. کمتر پیش آمده تصمیمی سیاسی گرفته شود و تنها معیار آن عقلانیت باشد. و برعکس تقریبا اکثر تصمیمات سیاسی بر پایه احساسات و اندکی هم منافع گرفته می‌شود. اگر این منطق را بپذیریم، مهمترین ابزار ما برای تحلیل و فعالیت و تصمیم سیاسی نه عقلانیت، بلکه ابزاری برای برانگیخته‌کردن عواطف و احساسات است. در واقع مهمترین ابزار ما در سیاست، رتوریک سیاسی ماست. با استفاده از این ابزار است که ما می‌توانیم عواطف و احساسات جمعی مردم را برانگیزانیم و آنها را به سمت خواست سیاسی خودمان متمایل کنیم. اما این مبتلایان، در حوادث اخیر چه کردند؟ آمدند از کشته شدن یک «سرباز» به اشکال متفاوت ابراز خوشحالی کردند! یکی در خیابان‌های فلان کشور رقص کرد، یکی با شبکه‌های افراطی آمریکایی مصاحبه کرد و خوشحالی خودش را با دروغ و خنده ابراز کرد، یکی آیه قرآن گذاشت که این انتقام مردم سوریه بوده است! باور نمی‌کردم که فرد و افرادی بر روی شانه‌های چهل ساله براندازان جمهوری اسلامی بنشیندند و چنین رفتاری بکنند. اول بگویم اگر من جزء این براندازان بودم چه می‌کردم. من اگر براندازی بودم که برای سرنگونی نظام حاکم همه چیز را مباح می‌دانستم، احتمالا چند  روز سکوت می‌کردم. بعد از نقش روحیه نظامی سپهبد سلیمانی ستایش می‌کردم. احتمالا کمتر چیزی مانند ستایش از یک نظامی برای ملتی مغرور جذاب باشد. بعد هم تمام کاسه کوزه‌ها سر حاکم فعلی می‌کشستم. او را مسئول قتل این نظامی و سرباز می‌دانستم. اصلا مهم نیست باور این باشد که سپاه و سلیمانی جلاد است یا خیر. مسئله این است که رتوریک سیاسی‌ام را طوری با فضای سیاسی هماهنگ می‌کردم که بیشترین بهره را از وضع موجود بگیریم. چرا چنین کاری می‌کردم؟ چون می‌فهمیدم که عواطف و احساسات ایرانیان به شدت برانگیخته شده. به شدت احساس تحقیر می‌کنند و غرورشان جریحه‌دار شده. و توجه می‌کردم که در فرهنگ ایرانی «سرباز» چهره‌ای نیمه مقدسی دارد. و تمامی چیزهایی  که به شکلی به سرباز یا مدافعین وطن متصل شود به شدت حساسیت‌زا ست. سرباز برابر است با مظلومیت، ایثار و از خودگذشتگی. هر که می‌خواهد باشد. آن هم در چه موردی؟ در موردی که یک خارجی و به شکلی ناجوانمردانه و غیرقانونی دست به چنین کاری زده است. احتمالا می‌فهمیدم دشمنان من چه کسانی هستند. حماقت مطلق است که آدمی تصور کند که می‌توانید در ادبیات مذهبی - سیاسی روحانیت شیعه جایی برای عرضه‌اندام پیدا کند. مسائلی مانند «شهادت» جولانگاه رفتاری اجتماعی روحانیت شیعه است. روحانیتی که هزار سال است با این ادبیات آشناست و کاملا عواطف و احساسات عامه مردم را در اختیار دارد. 
من این رفتار سیاسی دشمنان جمهوری اسلامی، و در اینجا دشمنان ایران، را مقایسه می‌کنم با رفتار سیاسی آیت آلله خمینی پیش از انقلاب و در مواجه با ارتش شاهنشاهی. تا روز قبل از انقلاب، آقای خمینی مرتب در سخنرانی‌های خودش سعی می‌کردم بین ارتش و شاه جدایی بیاندازد. مداوم می‌گفت که ما مخالفت شاه هستیم و نه ارتش. ما می‌خواهیم ارتش آقای خودش باشد. ما نمی‌خواهیم اجنبی و آمریکایی بر ارتش ایران سیادت داشته باشد. حتی به آنها امان‌نامه داد. مهم نیست آقای خمینی چنین اعتقادی داشت یا خیر. مهم این است که جدایی بین شاه و ارتش و اختلاف در خود ارتش و همچنین جدایی نیروی سرکوب از بدنه ارتش برای انقلاب ضروری بود. آقای خمینی البته بعد از پیروزی انقلاب کار خودش را کرد. اعدام فرماندهان ارتش نشان داد که او چندان به رتوریک سیاسی قبل از انقلابش اعتقاد نداشت. اما به عنوان یک رهبر سیاسی کاری که ضروری بود را انجام داد. 
خوب وقتی شما این رتوریک سیاسی را می‌گذارید کنار رتوریک سیاسی دشمنان جمهوری اسلامی، به نتیجه‌ای می‌رسید که اینها نه چیزی را فراموش کردند و نه چیزی یاد گرفتند! 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر